![]()
روزنامه قدس
پنجشنبه 10 آبان 1397، 22 صفر 1440 1نوامبر 2018 سال سى و يكم شماره 8820
صفحه 10
گفت وگو با احمد مباركى، معلمى كه 36 سال فقط به كلاس اولى ها درس داده، آن هم با روش هايى كه منحصر به خود اوست
از ژاپنى ها هم 40 سال جلوترم
حامــد كمالــى
آن زمانى كه هنوز خبرى از كلاس هوشــمند و وسايل كمك آموزشــى مختلف و عجيب و غريب نبــود و معلم ها هنوز مثل دهــه 40 و 50 به پس گردنى و چوب تر و امثالهم بيشــتراعتقاد داشــتند تا زبان نرم، ســر و كله معلمى در ســلماس آذربايجان غربى پيدا شــد كه براى دانش آموزان كلاس اولى اش نى مى زد، دعوايشان نمى كرد و از دستش كتك نمى خوردند. تــازه كلى كار عجيب و غريب ديگر هم انجام مــى داد. اين قدركه بچه هاى فرارى از مدرســه، بى قرارى مى كردند كه هرچه زودتر صبح شود و دوباره آقاى مباركى را ببينند. معلمى كه تا دلتان بخواهد ايده و ابتكار ثبت شــده و جايزه و لوح تقدير دارد و حسابى شناخته شده، اما عكس هايش تازه همين چند هفته پيش درشبكه هاى اجتماعى ترند شده است. «احمد مباركى» يك جورهايى قديمى ترين معلم كلاس اول ايران حساب مى شود كه هنوز بعد از بازنشستگى نتوانسته از بچه ها دل بكند و همچنان مشغول تدريس پايه اول است.
آقاى مباركى شــما متولد خود سلماس هستيد يا از زمانى كه براى تدريس به اين شهر آمديد، در اينجا ماندگار شديد؟
من در شهر سلماس به دنيا آمده و بزرگ شده ام. چند روز پيش هم شمع هاى 60 سالگى را فوت كرده ام. از اين 60سال هم 38سالش در آموزش و پــرورش گذشــته، يعنى از ســال 61 به اين طرف.
با عشق و علاقه رفتيد سراغ اين شغل يا اينكه از سر اجبار و نبود كار معلم شديد؟
آن زمانى كه همه بچه ها دوست داشتند دكتر و مهندس و خلبان بشــوند، من عشق معلم شدن داشتم. زمان ما مثل الآن نبود كه شغل كم باشد و هيچ انتخابى نداشــته باشيم. مى توانستم بروم سروقت شغل هاى ديگر كه شايد حقوقش بهتر ازمعلمى بود، اما اين قدر بچه هاى دبستانى و درس دادن به آن ها را دوســت داشتم كه همه آمال و آرزوهايم خلاصه شــده بودم در معلمى. نهايت اينكه به استخدام آموزش و پرورش درآمدم. البته خانواده ام هم كلى تشويقم كردند. حتى همسرم هم مثل خودم سى و چند سال معلم پايه اول بود.
و مثل خيلى از معلم ها ســال هاى اوليه تدريستان را در روستا سپرى كرديد؟
بله. چند سال در روســتاهاى دورافتاده چالدران بودم. بعد رفتم چایپاره و نهايتاً برگشتم به سلماس.
تجربه تدريس در روستا و شهر چقدر به هم شبيه است؟ چقدر تفاوت دارد؟
اســم روستا كه آمد من پرت شدم به آن سال ها.
مى دانيد كه چالدران يكى از سردترين نقاط ايران است. برف هاى عجيب و غريب سنگينى مى بارد، طــورى كه همه چيز را مختــل مى كند و بايد تا زانــو در برف راه برويد كه به مقصدتان برســيد.مدرســه اى هم كه من بايد مى رفتم، حدوداً يك ساعتى از لب جاده فاصله داشت. ماشين هم من را همان جا پياده مى كرد و بايد آن يك ســاعت را در برف و سرما با پاى خودم مى رفتم. چند قدمى كه برمى داشتم، مى ديدم بچه ها چند ساعت قبل از روستا راه افتاده و آمده اند كنار جاده به استقبال من كه با هم تا مدرسه برويم. مثل بچه هاى شهر نبودند كه تا هوا به هم مى ريزد و برف كمى مى آيد، سريع مدرسه را برايشان تعطيل كنند و آن ها هم از خداخواسته نروند. من همه جا اين را گفته ام كه عشق و علاقه بچه هاى روستايى به درس و مشق و مدرســه به هيچ عنوان قابل قياس با بچه هاى شهر نيســت. اگر امكاناتى كه به مدارس شهرى مى دهند به روستاها هم مى دادند، اين بچه ها غوغا مى كردند. توان علمى بچه هاى روستايى بى نظير است. آن جا از معلم گرفته تا بچه ها همه بايد نان خلاقيتشان را بخورند. چون فقط خودشان هستند و خودشان.
و مدارس شــما در روستا از آن مدارسى بود كه بايد چند پايه را تدريس مى كرديد؟
بله. البته مــدت زمان خيلى طولانــى اى نبود.
فقط سه ســال به خاطر دورافتاده بودن روستا و كوچك بودن مدرســه، هم معلــم كلاس اولى ها بودم، هم بچه هاى دوم و سوم. اين اولين و آخرين بارى بوده كه مــن معلم بچه هايى غير از كلاس اولى بودم. بعد از آن دوره هميشــه معلم پايه اول ابتدايى بودم.
خودتان حــرف از كلاس اولى ها زديد و رفتيد ســر اصل مطلب. خيلى از معلم ها دوســت دارند خيلى زود پيشرفت كنند و درجا نزنند. مگــر كلاس اول چه ويژگى اى داشت كه شــما را 36 سال درگير خودش كرد؟
مــن از روزى كه معلم شــدم، عشــق و علاقه خاصى به بچه هاى كلاس اولى پيدا كردم. چون مى دانســتم كه اين ها از هر لحاظ بكر هستند و از همه مهم تــر اينكه به قول معروف بى شــيله پيلــه و صادق اند. از طرف ديگــر معلم پايه هاى ديگر ابتدايى هميشــه بين خودشان علت ضعف دانش آموزانشان را اين مى دانند كه اين ها زمانى كه كلاس اول بوده اند، معلم هايشان درست و حسابى به آن ها درس نداده انــد. يك جورهايى كم كارى خودشان را مى اندازند گردن معلم كلاس اول. با خودم گفتم كه من بايد همه عشــق و علاقه ام را در اين پايه حســاس جمع كنم. چون اين بچه ها و روحيه شــان خيلى حساس است و مثل خمير مى مانند و هر طور كه بخواهى مى توانى شكلش بدهى. من هم در اين نزديك به چهل سال تلاش كرده ام كه اين كار را درست انجام بدهم. طورى كه ديگــر همكارانم نتوانند بهانه بگيرند كه اين بچه پايه اش ضعيف است.
كبوتر هم «ت» دارد!
اين كه احمد مباركى مى گويد همه توان و عشق و علاقه اش را گذاشته كه به بچه هاى كلاس اولــى درس بدهد، حرف گزافى نگفته. فقط كافى اســت يك نگاه به عكس هايى كه به تازگى از كلاسش بيرون آمده، بيندازيد تا همه چيز دستتان بيايد و بفهميد كه چرا بچه هاى كلاس اول آقاى مباركى، برخلاف بقيه هم ســن وسالانشان اين قدر مدرســه را دوست دارند. كلاسى كه هيچ كدام از كليشه هاى مرسوم مدرسه ها را ندارد.
او مى گويد: «من هميشه به همكاران جوانم گفته ام كه اگر مى خواهيد معلم موفقى در كلاس اول ابتدايى باشيد، اول از همه بايد به اين كار علاقه داشــته باشيد، بچه ها را خوب بشناسيد و زبان كودكان را بلد باشيد. ياد گرفتن زبان كودك هم كار پيچيده اى نيست. فقط اين قدربداننــد كه حرف زدن با بچه ها پيچيدگــى و در لفافه حرف زدن ما بزرگ ترها را ندارد. وقتى من با زبان خودشان با آن ها حرف مى زنم، ديوار بينمان برداشته مى شود و با منِ معلم دوست مى شوند و حرفم را مى پذيرند. در كلاس من همه بچه ها درگير كار هستند و مشاركت مى كنند. حتى يك وقت هايى بدون اين كه من از آن ها چيزى بخواهم، خودشان وسايلى مى آورند سر كلاس كه به كار آن روزمان ربط دارد.
يادم هست يك روز مى خواســتم حرف «ت» را به بچه ها ياد بدهم، ناگهان ديدم كه يكى از دانش آموزها وارد كلاس شــد با يك كبوتر! همان جا هم بى مقدمه گفت: در اسم اين هم «ت» هست.»
هميشه روشى ابتكارى هست كه جاى دعوا را بگيرد .
بيستى كه قهر كرد!
مشكلى كه خيلى از بچه هاى كلاس اولى دارند اين است برعكس مى نويسند. باورتان نمى شود كه برطرف كردن اين اشكال از منِ معلم كلى وقت مى گيرد و آخرسر باز يكى در ميان دانش آموزان پيدا مى شود كه همه پنبه ها را رشته مى كند و خستگى را به تن معلم مى گذارد.يك روز طبق معمول به بچه ها گفتم كه دفترهايتان را بيرون بياوريد كه مى خواهم به شما املا بگويم. اين مال زمانى است كه هنوز ارزشيابى ها توصيفى نشده بود و بايد نمره مى داديم. قبلش هم كلى به بچه ها تأكيد كردم كه برعكس ننويسند. موقع تصحيح دفترها، دوباره ديدم كه يكى از بچه ها همه املا را برعكس نوشته. از دستش حسابى عصبانى شدم و مى خواستم بچه را دعوا كنم، اما كمى كه گذشت به خودم مسلط شدم و گفتم كه دعوا كردن و داد و بيداد فايده ندارد. دانش آموز هم چيزى ياد نمى گيرد و شايد لجبازى كند. به ذهنم رسيد كه نمره بيستش را برعكس بنويسم و اين كار را كردم. چند دقيقه بعد با چشم گريان آمد پيش من كه چرا بيست من شبيه بقيه نيست؟ گفتم چون تو ديكته ات را برعكس نوشتى، نمره ات هم ناراحت است و قهر كرده. براى همين پشتش به توست. با همان لحن بچه گانه پرســيد: اگر من درست بنويسم، آشتى مى كند؟ گفتم بله! باورتان نمى شود، كه اين بچه بعد از آن روز برعكس نوشتن از سرش افتاد و ديگر مثل بقيه مى نوشت.
داستان دانش آموزى كه با مادرش آمده بود سر كلاس
درس خواندن اجبارى
يك روز در كلاس مشــغول درس دادن بودم و ســروصداى زيادى از داخل راهرور مى آمد، طورى كه اصلاً مخل تدريس من شده بود. در را باز كردم كه به صاحب صدا اعتراض كنم كه چه خبرت است و كلاس داريم و از اين حرف ها، ولى وقتى نگاهم به انتهاى سالن افتاد، ديدم دارند بچه اى را كشان كشان مى آورند سمت كلاس ما و او هم با گريه و داد و فرياد در حال مقاومت كردن است. پرسيدم ماجرا چيست؟ گفتند اين بچه را هيچ مدرسه اى قبول نكرده و فعلاً قرار است بشود دانش آموز شما. كمى با او خوش و بش كردم و دست نوازشى به سرش كشيدم كه آرام شد. وقتى هم كه خواستيم برويم داخل كلاس، گفت كه مادرم هم بايد بيايد. اين بود كه دونفرى آمدند داخل و رفتند روى نيمكت خالى آخر كلاس نشستند.
اين بچه هم از همان لحظه اول زير چادر مادرش قايم شده بود. آنجا بود كه شروع كردم به نِى زدن و بچه ها هم دست مى زدند. اين دانش آموز جديد هم تا صداى نى به گوشش خورد، يك چشمش را از زيرچادر مادرش بيرون آورد كه ببيند چه خبر است. من حس كردم كه يخ اين بچه دارد باز مى شود. نِى زدن را قطع نكردم و ادامه دادم.
تا آن جا كه اين پسر كامل از زيرچادر مادرش بيرون آمد و با ديگر دانش آموزان شروع كرد به دست زدن و همراهى با من. همين كه متوجه شد كلاس من با بقيه جاهايى كه رفته فرق دارد، مادرش را مرخص كرد كه برود خانه. از فردا هم تنها مى آمد مدرسه.
نى زدن به جاى اخم و تخم
حسن نيرزاده را احتمالاً دهه شصتى ها خوب يادشان هست؛ معلمى كه در قاب تلويزيون ظاهر مى شد و به كلاس اولى ها الفبا درس مى داد. آن هم به سبك و سياقى متفاوت. تا ديروز معلم ها با چوب و فلك و اخم مى ايستادند بالاى سر بچه ها كه درس بخوانند، حالا معلمى پيدا شــده بود كه براى بچه ها شعر مى خواند و آن ها دست مى زدند! اين ماجرا حكايت آقاى مباركى هم هســت كه در كشوى ميزش انواع و اقسام نِى ها را دارد و حتى براى بچه ها دَف هم مى زند.
به قول خودش:«هيچ كس از هوش موسيقايى بچه شش هفت ساله درست و حسابى استفاده نمى كند. من اما اين قدر مطالعه كردم كه مى دانم چقدر از اين هوش مى شــود بهره ها برد. تمامى فعاليت هايم در كلاس آهنگين اســت و دانش آموزان چون دارند از اين فضا لذت مى برند به اوج يادگيرى مى رســند. مثلاً وقتى سر صبح وارد كلاس مى شــوم، برايشــان آهنگى مى زنم كه از آن حالت خمودگى ســرصبح خارج شــوند و انرژى بگيرند. بعد از چند دقيقه باز يك آهنگ ديگر مى زنم و بچه ها مى دانند كه اين يعنى بايد درســت بنشينند سرجايشان، چون قرار اســت كلاس درس به صورت رسمى شروع شود. سال هاست كه اين نِى زدن بهتر از اخم و تَخم و دعوا و بنشين سرجات جواب داده. من حتى براى صامت و مصوت هاى زبان فارسى هم يك آهنگ و صوت خاص درست كرده ام كه وقتى به گوش بچه ها مى رسد، مى دانند و مى فهمند كه اين مال كدام صوت است. »
خوابيدن با «نى»، بيدار شدن با صداى خروس
ســال هاى سال اســت كه چينى ها و ژاپنى ها را چماق كرده اند و به سرمان مى كوبند كه ببينيد اجازه مى دهند دانش آموزان دبستانى شان سر كلاس چند دقيقه اى بخوابند و دوباره انرژى بگيرند. غافل از اين كه در يك گوشــه از غرب ايران معلمى هســت كه خيلى زودتر ازچشم بادامى ها به اين نتيجه رسيده. او مى گويد: «يك روز در همين موبايل ها ديدم كه نوشته اند دانش آمــوزان ژاپنــى يا چينــى در كلاس چند دقيقه اى مى خوابنــد. با خودم گفتم كه چقدر ما نســبت به توانايى هاى خودمان بى توجهيم. آن جا به دوســتم گفتم من از روزى كه معلم شدم، اين كار را در كلاسم انجام مى دهم. همين كه مى بينم بچه ها كمى بى حال شــده اند و ديگر آن حال و هواى اول صبح را ندارند، يك آهنگى با نــى مى زنم كه بخوابند. چند دقيقه بعد هم يك صداى خروس برايشان مى گذارم و از خواب بلند مى شوند. به يكى از مسئولان مجلات آموزش و پرورش كه مطالبى اين چنينى منتشر مى كرد، گفتــم كه اول درهمين ايران خودمان بگرد، شايد كسى نوآورى اى در امر آموزش داشته باشد كه خيلى زودتر از چينى ها و ژاپنى ها به آن رسيده و عملياتى اش كرده است.»
«آفرين» گفتن به زبان آفريقايى ها!
يكى از ســختى هاى معلم هايى كه در مناطق دوزبانه درس مى دهند اين است كه نمى دانند چه طور و چگونه صامت و مصوت و برخى ريزه كارى هاى زبان فارسى را به بچه ها ياد بدهند. شما چطور با اين داســتان كنار آمديد؟ از همان ابتكارات خودتان استفاده كرديد؟
چاره اى جز استفاده از ابتكار و اختراع نداشتم وگرنه هم خودم به مشكل مى خــوردم و هم بچه ها چيزى ياد نمى گرفتند. براى همين دســت به دامن ادبيات فولكلور آذربايجان شــدم. ما در منطقه مان پرنده اى داريم كه در افسانه هاى كهن آذربايجان اسمش زياد آمده است: هپسنه. من مجســمه اين پرنده را مى آورم سركلاس و شعرى از زبان «هپسنه» با لهجه تركى برايشان مى خوانم تا اين شكلى صامت و مصوت را ياد بگيرند.
اين كه شــما در افسانه هاى كهن مى گرديد و پرنده اى را پيدا مى كنيد و از آن براى آموزش اســتفاده مى كنيد، يا مى گذاريد بچه ها براى چند دقيقه اى سر كلاس بخوابند، اختراع و اكتشاف خودتان در طول اين سال هاست، يا جايى نكته اى درمورد اين روش هاى آموزشى خوانده و شنيده ايد؟
زمانى كه من معلم شــدم، خبرى از اينترنــت و تلگرام و اين جورچيزها نبود. درســت اســت كه دور از فضاى مطالعه و كتابخانه نبوديم، اما هر روشى كه امروز در كلاس درس از آن ها استفاده مى كنم، حاصل ابتكار و اختراع خودم است. مى نشستم فكر مى كردم چه كارى بايد انجام بدهم كه دانش آموزان با رغبت بيشــترى بيايند ســركلاس و درس بخوانند.
بازخوردهايى كه مى گرفتم مشــخص مى كرد روشم درست است يانه؟
مثلاً اگر بچه ها از فلان مدل نِى زدن خوششــان نمى آمد، ديگر انجامش نمى دادم و مى رفتم سراغ يك روش ديگر.
از كارهاى جالب شما در كلاس تصويرسازى حروف الفبا براى بچه هاست. مثلاً ديديم كه براى ياد دادن حرف «ز»، تعدادى ازبچه هاى كلاستان لباس سربازى پوشيده اند.
ببينيد؛ يكى از اصلى ترين فرايندهاى آموزش اين است كه بچه ها درگيردرس بشــوند. اين مثال ســربازى كه زديد از همين مــدل درس دادن اســت. آن روزى را كه من به بچه ها مى گويم فردا قرار است حرف«ز» را يادتان بدهم و هركســى لباس سربازى دارد، بپوشد را بايد بياييد و از نزديك ببينيد. تقريباً همه شان با خوشحالى هر چه تمام تر با آن لباس سركلاس حاضر مى شــوند. وقتى هم مى خواهم درس آب و«آ» را كه اولين نشانه كتاب فارسى است، درس بدهم، همه دانش آموزان يك قمقمه آب همراهشان دارند و درس كه تمام مى شود، اجازه دارند از آن آب بخورند.
نمى دانيد كه چه جو شــادى در كلاس درست مى شود. اين كار چون با علاقه بچه ها عجين است، روزى خاطره انگيز برايشان مى سازد كه تا آخر عمر يادشان نمى رود.
اين ابداعات و ابتكارات شــما براى درس دادن به بچه ها درطول اين مدت هميشه ثابت مانده يا سال به سال به قول معروف آپديتش مى كنيد؟
خيلى از كارهايى كه من موقع شروع تدريسم انجام مى دادم همچنان ثابت مانده است، اما آن را با نياز بچه هاى دهه هشتادى به روزش كرده ام. بالاخره فكر و ذكر اين دانش آموزها با آن هايى كه 30 ســال پيش مشــغول درس خواندن بودند، زمين تا آسمان فرق مى كند. بگذاريد خاطره اى برايتان بگويم از يكى از كلاس هاى آموزشى كه براى معلم هاى دبستانى داشتم. بى ربط به سؤالى كه پرسيديد نيست. در آن جلسه به معلم ها گفتم كه دانش آموزانتان را چطور تشويق مى كنيد؟ همه بلا استثنا يا مى گفتند آفرين يا از مشتقات آن استفاده مى كردند. ديدند كه من خيلى راضى نيستم، گفتند استاد! خود شما به دانش آموزها چه مى گوييد؟ گفتم من هركسى را با يك زبان و گويش خاص تشويق مى كنم. به يك نفر فارسى مى گويم آفرين! ديگرى را با زبان آفريقايى تشويق مى كنم و كلى زبان ديگر كه خودم بعد از كلى جست وجو توانسته ام آفرين و عبارات ديگرى را كه براى تشويق استفاده مى شود، به آن زبان ها ترجمه كنم و بعد به بچه ها تحويل بدهم.
يكى از اشكالاتى كه به مدارس ايران گرفته مى شود اين است كه كســى مهارت هاى زندگى را به بچه ها ياد نمى دهد و مدام سرشان به كتاب هاى درسى و جبر و حساب و هندسه گرم است.
اين جريان هم براى شــما مهم هست يا اينكه مثل بقيه همان چيزى را كه در كتاب هست، يادشان مى دهيد و والسلام؟
ياد دادن مهارت هاى زندگى به بچه ها يكى از اصلى ترين كارهايى است كه من سر كلاسم انجام مى دهم. يعنى حداقل در سنى كه آن ها هستند يكى از كارهايى كه مى شود رويش برنامه ريزى كرد، اين است كه كم كم كارهاى شخصى شــان را خودشــان انجام بدهند. اصلاً به خاطر همين است كه خانواده ها لطفشان شامل حال من مى شود و دوست دارند كه پسر كلاس اولى شــان در كلاس من باشد. چون مى دانند كه علاوه بر الفباى فارسى و چيزهايــى كه در كتاب آمده، مهارت هاى زندگى را هم ياد مى گيرند و به قول قديمى ها مرد بار مى آيند. مثلاً در درس فارسى كلمه «كفش» وجود دارد. من در اين درس بعد از اينكه مسائل آموزشى اش را ياد دادم، به بچه ها مى گويم كه كفش هايتان را درآوريد و با شــمارش من دوباره پايتان كنيد تــا ببينم كدام گروه زودتر مى تواند ايــن كار را انجام بدهد. وقتى كه يك بچه هفت ســاله براى يك بار هم كه شده، خودش تنهايى و بدون كمك بزرگ ترها كفشش را پايش مى كند، خودباورى در وجودش تقويت مى شود و دفعه بعدى به مادر و پدرش نمى گويد كه تو بيا و بند كفش من را ببند يا كمك كن تا كفش پايم كنم. بچه ها سركلاس من تعامل اجتماعى، كمك كردن به مادر و پدر و كلى مهارت ديگر را ياد مى گيرند كه در آينده به درد زندگى شان مى خورد. يكى دو ماه از سال مى گذرد، خانواده ها مى آيند پيش من و مى گويند: «آقاى مباركى معجزه شــده است! رفتار اين بچه زمين تا آسمان با چيزى كه قبلاً بود فرق كرده و مستقل تر شده. شما با بچه من چكار كرديد؟» ببينيد؛ مهارت هاى زندگى اگر از آن اهداف آموزشــى كه آموزش و پرورش برايمان تعيين كرده، مهم تر نباشد، دست كم همرده آن است و بقيه معلم ها بايد يك نگاه ديگرى به اين ماجرا داشته باشند.